نوشته از: خاطره افضلی
در بامداد خلوت و آرام نسیم ملایم سحرگاهی وزیدن گرفت. مؤذن همه را برای نماز
فرا می خواند. ستارگان یکی پی دیگر با روشنایی که از حاشیهی آسمان قد بر میافراشت
ناپدید میشد. مهتاب هم دیگر تاب و توان رقابت با نور آفتاب را نداشت. آهسته آهسته
هوا روشن میشد و مهتاب نور میباخت.
آفتاب از گوشهی آسمان قد برافراشت و برهمه جا رنگ طلایی اش را میگستراند.
این طلوع خورشید همزمان بود با رسیدن موتر سرخ رنگ نوع تیوتا پشت دروازهی خانهی
علی. صدای بوق بلند شد. گرد و خاک نشسته بر در و پنجرهی موتر از سفر درجادهی خاکی
حکایت میکرد.
علی با خانم وطفل کوچکش آماده سفر شده بودند. در کنار من جوالی بزرگ که
اسباب و لوازم خانه را جمع نموده بودند،
قرار داشت. جست و خیز موتر درجادهی خاکی بر کهنگی جوال غلبه میکرد و نزدیک بود
آنرا بترکاند. اسباب و لوازم گنجانیده شده در درون جوال از آن شکل عجیب ساخته بود
و همه جا اش برآمدگی داشت. شبیه به بوجی کچالو میماند.
من که دهانم قفل شده بود نمیتوانستم چیزی بگویم. از مقایسه کردن آن باخودم هم
عاجز بودم. امتیازی را که برای خود می دادم همان ساختم از جنس چرم بود که در مقابل
انبوه از وسایل که به درونم انباشته شده بود، مقاومت میکردم. قفل را نوع امتیاز
میدانستم که به امنیت نسبی ام کمک میکند.
از لحظهی که جایم را در صندوق عقب موتر ساخت، بیش از پیش دلم شکست و جایم تنگتر
شد. هرچند نوع امتیاز محسوب میشد که از یکطرف سبب امنیتم میگردید و ازطرف دیگر
تنگی جا سبب خفقان و برآمدن نفسم می شد. جوال جایش نسبتا خوب بود. هوایی خنک
بیرون را استشمام میکرد. در کنار آن، گرد وخاک بیرون هم راحتش نمی گذاشت.
در این جای تنگ به فکر روزگاری افتادم که دچار شده ایم. گیرودارهای زندگی و
وابستگیهای که ما را به خود وابسته ساخته است. درمیان انبوه از گیرودارهای زندگی
یک دنیا لاف میزنیم اما چیزی جز هیولای که تنها نفس میکشد و زندگی نمیکند،
تبدیل شده ایم. مدام می نالیم و میپریم این ور و آن ور.
افسردگی و پریشان حالی برچهرهی همنوعانم محسوس است. لذت را در گیرودارهای مفت
که به بال مگسی نمیارزد، میجوییم. به جای دست یافتن به لذت و خوشیها هر روز
گرفتار یک مشکل دیگر میشویم. مثل همان قدیم را بخاطر آدم میآورد که میگفت: “خر بارکش شده است". درست گفته اند و این خوب
در خور حال ماست. شبیه به حسن غم کش"گل آغا" میماند.
گل آغا که زبان مادری اش پشتو است فارسی را شکسته - شکسته صحبت میکند. حین
صحبت به علی میگفت: می پامی، ما باید د ساعت ده بجه د مرز باشیم. خلاص! از تو
پاسپورت استه که نه؟ پاسپورت داری در این موتر بیشی اگه نداری در آن یکی دیگه
بشانم.
علی سر تکان می داد و گفت:"بلی، ما پاسپورت داریم".
مسافر موتر که در آن افراد دارای پاسپورت نشسته بودند، کامل نشده بود. سه تن
از بی پاسپورتها را در جمع آنان سوار کردند. با یک هماهنگی همه آماده شدند. چند
دقیقه نگذشت که موتر حرکت کرد. موتر با سرعت به پیش میرفت. گلآغا تلاش داشت تا
ساعت ده خود را به مرز برساند. بی خیال و با سرعت تمام موتر را میدواند. به فکر
مسافران کمتر بود. مسافران با سرعت که موتر به پیش میرفت نگران سلامتی خود بودند.
به راننده به دیده شک مینگریستند مبادا نیشه کرده باشد.
آفتاب کامل برآمده بود. محل هزاره نشین را ترک میگفتیم. همه جا خاموش و
بیگانه به نظر میرسید. چندی نگذشته بودیم که با ایستگاه بازرسی پولیس مواجه شدیم.
در سر دو راهه موقعیت داشت. پوسته بازرسی از خریطههای مملو از خاک ساخته شده بود.
سربازان با تفنگهای دست داشته شان در داخل
واطراف آن دیده میشد.
یک تن از آنان که در وسط جاده ایستاده
بود با تفنگ دست داشته اش به موتر که ما سوارش بودیم اشاره کرد. موتر هم ترمز کرد
ولی سرعت بیش از حد موتر سبب شد که کمی پیشتر از محل که سرباز اشاره کرده بود بیایستد.
هنوز موتر متوقف نشده بود که سرباز با تفنگش به دروازهی موترکوبید، مثل این که
نفهمیده باشد. شیشه شکست و همه وحشت زده شده بودند. شیشهی شکسته پاین ریخت و لی
به من آسیب نرساند.
راننده به عصبانیت از موتر پیاده شد. با نگاه خشمگین به عسکر میدید. مشاجره
لفظی آنها بالا گرفت. عسکری دیگری هم به جمع آنها پیوست. راننده میپرسید چرا
شیشه موترش را شکسته است. سرباز کمتر حرف گلآغا را میشنید-- همه اش نا سزا میگفت.
گلآغا روزش را بد روز دید و با اتحادیهی مسافر بری تماس گرفت. خواست تا به
قومندان این ساحه تماس گرفته و شکایت کند. سرباز دیگر که ترحم از صورتش معلوم میشد
به کمک گلآغا شتافته و پوزش خواست.
مسافرین ساکت و خاموش به ماجرا میدیدند. این تنها گلآغا بود که هزینه
پرداختن شیشهی شکستهی موترش را بیپردازد. راننده عصبانی بود. سربازان هم از
بررسی و تلاشی اسباب و پاسپورت مسافرین خود داری نمودند. هزینهی کمی نبود برای
رانندهی که در بدل مزد کار میکند.
با نشستن دوباره و محکم زدن دروازه به چوکی رانندگی عقب فرمان ماشین نشست.
زیاد میکوشید خونسردانه عمل کند اما نگاه به شیشه شکسته مجالش نمیداد. به سرعت
تمام حرکت کرد و هر لحظه احتمال وقوع حادثهی بدتر از این میرفت. اما وی دیگر
تحملش به سر رسیده بود.
جادهی پخته و باریک از دور همانند مار باریک میماند که در حال تب و پیچ
خوردن است. جاده بعضا شکسته و خامه بود. با عبور از آن نقطه ها صدایی بلند و وحشتناک
شنیده میشد و موتر هم پرش های کلان پیدا میکرد. سرنیشنان که شب هم خوب نخوابیده
بودند با این جست وخیزهای موتر که تازه به
خواب رفته بودند دوباره از خواب میپریدند.
کودک خورد سال علی بیتابی میکرد و هوا گرم شده بود. مادر میکوشید که گریهی
او را به هر نحوی ممکن آرام سازد. اطراف جاده خلوت و خاموش بود. در دور دستها
درختان دیده میشد و بعضا خا نههای کهنه و کاهگلی کوچک روستایی تنهایی منظره ی
بود که میشد دید.
گلآغا مرد نرم دل بود. کمی که فرصت برایش دست میداد موتر را متوقف میساخت و
به مسافرینش مهلت یک نفس کشیدن راحت را میداد. در ایستگاه های بازرسی بازهم چینهای
پیشانی گلآغا بیشتر میشدند. سربازان با گرفتن پول و نگاه تند و مسخره آمیزش به
راننده و سرنیشینان موتر میدیدند. بعضا از راننده نصوار، سگرت و موادهای دیگر
نیشه کننده را در خواست میکردند. بعضا تهدید میکرد و از زندان و شلاق هم چیزی به
گوش راننده میخواند.
با خود میاندیشیدم عجب نظام وقانون، ولا! این همه افراد و وسایل بدون اینکه
کوچکترین بازرسی جدی در آن صورت گیرد، خارج و داخل شهر میشوند. چی میدانیم درون
آن چی باشد و چی چیزهای که در آن انتقال نکند.
به سرعت تمام قلعهی عبدالله را پشت سرگذراندیم و به سوی کوتل پرخم و پیچ گوجگ
به پیش میرویم. به ایستگاه بعدی رسیدیم و گلآغا با بیرون کردن سرش از دریچه موتر
به سربازان سلام داد. و گفت" استلی ماسی! څنګه یی، وړوړه ؟
سرباز با بی اعتنایی به احوال پرسی او به داخل موتر سرک کشید و همه مسافران را
با نگاهی گذرای از دیدگانش عبور داد. سرنشینان موتر را یک- یک شمرد و از آنان
پاسپورت خواست. گلآغا پاسپورتها را یک به یک به سرباز داد و از برخورد نادرست
سربازان شکایت کرد. سرباز که مصروف بررسی
پاسپورتها بود هنوز متوجه شیشه شکسته ی وی نشده بود.
با ابرو بر هم کشیده پرسید: "ډلته خو دوه پاساپورتونه دي، نوری چیری دي؟"
گل آغا: "نښته، نلړی، وړوړه! مهاجرانو دي."
پولیس:"ښه، داسی ووایه، نه. ږر څه ړاکړه."
گل آغا که سه صد روپیه در کف دستش قایم کرده بود، طرف پولیس دراز کرد. پولیس هم پنهانی شمار کرد و ادامه داد: "دا خو لږ ده، زمونږ کار و بار
په داسی روپیو نه چلیږی. زمونږ سیګار هم په دی بانډی نه خرڅوی، هلته ژر راښه. "
گلآغا لرزان، لرزان از موترش پیاده شد و آن طرفتر نزد عامر عسکر با سرباز که پاسپورت را بررسی میکرد
رفت. بعداز گفت و گو و سر وصدای زیاد توانست خود را با هفت صدکلدار از سربازان رها کند.
به "چمن"، منطقه ی که گوشه ی از خاک پاکستان است، رسیدیم. چمن با
جمعیت بزرگ از قوم پشتون که با دروازهی ورودی والسوالی بولدک ولایت قندهار
درهمسایگی واقع شده است، بازار کلان و بی نظم دارد. رانندگی دراین شهر سخت است،
چون هیچ کس قواعد را مراعات نمیکند. موترگل آغا هم از آش همان دیگ می خورد. ساعت
هنوز ده نشده بود، که همه مسافرین پیاده شدند.. جوال را کشان- کشان و من را با چرخ
هایم به هوتل منتقل کردند. گل آقا پول هنگفتی را از مسافرین بی پاسپورت گرفت و رهسپار آدرس نامعلوم شد. مسافرین که خسته سفر
بودند کمی اسراحت کردند وبعداز خوردن صبحانه تصمیم رفتن را گرفتند.
بزرگترین حرفهی که آنان دارند اموال را از خاک پاکستان به افغانستان توسط
بایسکل، کراچیهای دستی اسب گادی، موترهای کهنهی دارسن انتقال میدهند. اکثریت
از بچههای کم سن و سال آنها مصروف دست فروشی و کراچی وانی هستند. مکتبی و مراکز
آموزشی یا علمی در این ساحات دیده نمیشود، اما مدرسههای کهنهی دینی هنوز حاکمیت
تمام عیار خود را دارد. مولویان از مدرسه خارج میشوند گویی که بعداز تولد هنوز
فرصت و آب برای یکبار شستن سر وصورت شان نیافته اند. ریش انبوه و چرکین آنها بیش
ازهمه مایهی تنفر و انزجار مردم میشود.
اینان از خاک افغانستان به پاکستان و از خاک پاکستان به افغانستان افراد را به
گونهی غیرقانونی از کوچههای خرابه و باریک که در اطراف دروازه قرار دارند عبور
داده و به آنسوی یا اینسوی مرز میکشانند. در وسط بازاری چمن زندان معروف ایست که
اکثریت از شهروندان این منطقه با آن
آشناست. عبور از این شهر ما را در کوتل پرخم و پیچ گوجک مواجه می ساخت. این کوتل داری خم وپیچهای زیاد است که جاده ان
خاک و غیر اسفالت شده است. علی با خانم و طفل خویش سوار بر موتر تیوتا ناظر این مناظر بودند. در نشیب های کوتل کوجگ لاری بزرگی که از
کانکریت های میوه بار شده بود، را دیدند، که بر اثر تاریکی هوا و برخورد با موتر
مسافر بری تصادف کرده بود. آنچه بیشتر تاسف بر انگیز
بود این که هیچ کسی برای کمک او نیامده بودند.
پاسگاههای سربازان پاکستانی دراطراف این شهر دیده میشد.آنها در فراز کوه
گوجک و نواحی آن همانند صندوقچههای کوچک نمایان بودند. اما برچهای مراقبتی
سربازان به رنگجگری در امتداد خط مرزی دیده میشدند که سربازان بر فراز آن شبیه
به عقابهای کوچک شکاری معلوم دار بودند.
سربازان محلی با لباسهای شخصی در وظیفه حاضر بودند. تفنگهایشان در زیر
چادرهای کلان که به گردن میاندازند دیده میشد. موتر سایکلهای کهنه که شبیه به
بخار ازعقب خود دود میدهند زیاد به گشت و گذار در آن نواحی مصروف بودند. در این
سر زمین زنی دیده نمی شد که در شهر و خیابان قدم زند: شاید تنها مردان اند که در
این شهر زاده شده اند و از زنان خبری نیست، شاید تلخ ترین شلاق روزگار را همین
زنان خورده باشند، شاید حصارهای کهنه وفرسودهی بلند اطراف آنان را محاصره کرده، و
شاید درچارچوبه ی دیوار محبوس شده باشند...شاید ...شاید...
علی که تازه در وطن خودش ریده بود اظهار خوشحالی میکند. به خانمش میگوید:
خاک وطن احساس آرامش میدهد. کودک خورد سال اش را از آغوش خانمش گرفته با زبان
کودکانهی به تماشای وطن میخواند. آهسته آهسته به پیش میرود و با پسرش قصه میگوید.
چند لحظهی همین طور میگذرد که سوار موتر شده به سوی قندهار حرکت میکند. جادهها
پخته و بهتر از آنسوی مرز است.
بعضا در گوشه و کناری جاده سربازان امریکایی با عساکر افغانی دیده میشود.
جاده شلوغ است و بعضا با بندش راه همراه است. سربازان افغانی که با موترهای سبز و
خاکی مجهز اند راه را برای عابرین باز میکند. کارواناکمالاتی ناتو امریکایی بیش
از همه به مسدود کردن را ه میپردازند. کسی چیزی هم گفته نمیتواند نظامی است، قدرت
دارد.
ادامه دارد...